دوستی و رفاقت در سیرهی شهدا
كاری مهمتر از شب عروسی
شهید امیر نظری ناظرمنش
یكی از بچه های تخریب، مجروح شده بود. « امیر » حدود سی نفر از بچه ها را جمع كرد، تا به عیادت دوست مجروحمان برویم.
همه ی سی نفر یك طرف، « امیر » هم یك طرف. ساكت شدنی نبود.
برادر مجروحمان اشاره به « امیر » كرد و با زبانی كه بینمان مرسوم بود، گفت: « منبع قال است محور! منبع قال است محور! »
یعنی امیر هم محور شد برای جمع كردن دوستان و هم منبع قیل و قالهای این مجلس است.
*
اگر بخواهیم شخصیت انسان ها را به سفره غذایی مثال بزنیم، « امیر نظری » سبزی و صفای سفره به حساب می آمد. آن قدر با صفا بود كه خدا می داند. وقتی می دید جوراب یكی از بچه ها پاره است، می گفت: « جورابت تركش خورده! الان درستش می كنم! »
به تداركات می رفت و جوراب به دست برمی گشت. اگر دوستی انگشتر در دست « امیر » می دید و خوشش می آمد، همان جا درمی آورد و به عنوان یادگاری می داد. بارها پیش آمد كه می دیدم یك انگشتر دیگری در دستش هست.
می گفتم: « این را از كجا آوردی؟ »
می گفت: « فلانی به من هدیه كرده ».
یعنی من یك انگشتر را به طور ثابت حتی یك هفته در دستش نمی دیدم.
*
آشنا و بیگانه، شیفته ی رفتارش بودند. حتی اگر تازه واردی نمی خواست با او رفیق شود، « امیر » این توفیق اجباری را نصیب آن شخص می كرد. به این طریق كه اول روبوسی می كرد بعد عطرش را درمی آورد و به لباس آن شخص می زد. خلاصه آن طرف هم تسلیم صفای باطن « امیر » می شد و او را در آغوش می گرفت و این آغازی بود برای یك دوستی پایدار.
*
شب ها در سنگر غوغایی بود. یك شب، در حالی كه بچه ها تازه آماده ی خوابیدن شده بودند، دیدم « امیر » هنگام ورود این شعر را زمزمه می كند:
« رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند » و همین طور یكی پس از دیگری بچّه ها را لگد می كرد. تا به جای خودش برسد. در عین حال، كسانی كه از لگدمالی او بی نصیب نمانده بودند، یا داد و بیداد می كردند و یا با مشت و لگد از ایشان پذیرایی می كردند و همین عمل باعث می شد فضای صمیمی و با نشاط در نیروها ایجاد شود.
*
امیر بین رزمنده ها، یك چهره ی شاخصی بود. از بچه های یگان های دیگر كه « كرمانی » و « آذربایجانی » بودند، چنان به « امیر » علاقه داشتند كه می گفتند: « خوشا به حالتان عجب دوست با صفایی دارید! »
گفتم: « بابا! ما كه از دستش خسته شدیم. خدا كند به گردان شما بیاید، تا بدانید كه ما چه می كشیم ».
جالب اینجاست كه « امیر » دفترچه ای را به من نشان داد كه حدود پانصد آدرس در آن نوشته شده بود. می گفت: « این آدرس دوستانم است. در یك فرصت مناسب به همه شان سر می زنم »(1).
شهید حاج حسین روح الامین
« حاج حسین روح الامین »، اگرچه فرمانده بود، ولی به جزئیات زندگی همرزمانش نیز اهمیت می داد. شاید در رفع حاجت زندگی خودش آن قدر كوشا نبود. در یكی از مرخصی ها كه به « اصفهان » آمده بود، به قصد سركشی، به منزل ما كه در مأموریت به سر می بردم، مراجعه می كند. در بدو ورود متوجه می شود به علت نشستن زمین، سیستم فاضلاب منزل خراب شده و آب باران تمام حیاط را فرا گرفته است. سریعاً به دنبال یك تعمیركار می رود و با تعمیر كردن لوله ها آرامش را به خانه بازمی گرداند. او آن قدر صمیمی و بی ریا برخورد می كرد كه عضوی از خانواده ی ما محسوب می شد.
در عزاداری او در منزل ما، آنچنان شیونی برپا بود كه شاید كمتر از منزل خود شهید نبود. همه احساس می كردند نزدیكترین عزیز خود را از دست داده اند!(2)
شهید محمد ابراهیم احمدپور
از خانه زدم بیرون. شب بود. مشكلی حسابی نگرانم كرده بود. باید ضامنی پیدا می كردم تا مشكلم را با كلانتری حل كند.
غرق در فكر و غصه بودم كه آریای سفید رنگ او توجهم را جلب كرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید، دستی برایم تكان داد و رد شد. با داد و فریاد و اشاره او را نگهداشتم.
او بهترین كسی بود كه می توانست كمكم كند. بعد از سلام و علیكی عجولانه، گفتم: « یكی دو ساعت وقتت را بده به من مشكلی برایم پیش آمده است ».
او سكوتی كرد و گفت: « متأسفانه من هم گرفتارم. فعلاً نمی توانم... »
نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار كردم. گفتم: « دست از سرت برنمی دارم تا كمكم كنی ».
او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت: « تنها با یك شرط قبول می كنم. مشكلت را بگو، اگر از كار خودم مهمتر بود، تمام وقتم برای شما. آنقدر می مانم تا حل شود ».
با خوشحالی مشكلم را بازگو كردم. او هم بی درنگ گفت: « سوار شو بریم. »
محمدابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف كار من كرد تا مشكلم حل شد. وقتی خداحافظی كرد پاسی از شب گذشته بود. چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب، شب عروسی او بوده است.
*
وقتی بیست هزار آواره جنگی به جمعیت ماهشهر اضافه شد، مشكل تهیه ی نان نیز دوچندان گشت. بعضی نانواها از این فرصت سوءاستفاده كرده و با كم كاری، مردم را ناراضی می كردند.
محمدابراهیم همان روز به تهران بازگشت. به چند نانوا سپرد تا هرچه در توان دارند به پخت نان اضافه بپردازند.
آن روز همه بسیج شدیم و در بسته بندی نان ها كمكش كردیم. وقتی به خود آمدیم، دیدیم كه چند صد هزار نان بار ماشین ها شده و راهی ماهشهر بود.
*
تازه رسیدیم به ماهشهر. هنوز خستگی راه از تنمان در نیامده بود كه خبر آوردند كه جنگزده های آبادان، راه ماهشهر را در پیش گرفته اند.
آن موقع جمعیت ماهشهر چهل و سه هزار نفر بود و یكباره بیست هزار نفر دیگر به آن جمع اضافه می شد! تصورش نیز شگفت آور بود. مانده بودیم كه محمدابراهیم در برابر آن مسئله غیرمنتظره چه تصمیمی خواهد گرفت. او با خونسردی رو به ما كرد و گفت: « هر كدام می توانید ماشینی را بردارید و بروید كمك جنگزده ها. آنها پیاده اند. سختشان است تا اینجا بیایند. »
با توكل بر خدا راه افتادیم. از همان موقع محمدابراهیم آستین هایش را زد بالا تا خدمتی خالصانه به آن بندگان خدا كند.
وقتی به محل اسكان موقت برگشتیم، آب، آذوقه و همه چیز آماده بود.
چندی بعد برایشان مسكن ساخت، خیابانها را آسفالت كرد، كارخانه ی تولید یخ درست كرد و...
*
پیرزن محرومی بود. هرچند وقت یكبار- بدون اعتنا به كسی- می آمد ویكراست می رفت به دفتر شهردار. هیچ كس جلودارش نبود. احمدپور به احترامش بپا می خاست. صندلی برایش می گذاشت و به مزاح می گفت: « دوباره پیدایت شد ننه معصومه!؟ بیا بنشین صحبت كن ».
ننه معصومه تند مزاج بود. رك و راست انتقاد می كرد. احمدپور نیز خوب به حرفهایش گوش می داد، آن گاه مبلغی مستمری به او كمك می كرد.
نه تنها او، بلكه محرومان دیگری هم بودند كه ماه به ماه به شهرداری می آمدند و از شهردار، مستمری می گرفتند.(3)
شهید سیدعلی اكبر ابوترابی
یكی از عزیزان به نام شهید حسین احمدی، سرطان پوست گرفته بود و روز به روز دردش شدید شده و بدنش خشك می شد؛ هر روز سید را می دیدیم كه در كنارش نشسته و با او صحبت كرده، به صبر و آرامش دعوت می كند، ولی خود سیّد نیز با دیدن او آب می شد. مدت بیماری حسین طولانی شد، ولی هیچ وقت او را تنها نمی گذاشت و افراد مخصوص را موظف كرده بود تا در خدمت حسین باشند و از هیچ خدمتی در حقّ او دریغ نكنند و این افراد مانند پروانه دور حسین می چرخیدند و سیّد به همه ی بچه ها سفارش می كرد حسین را هیچ وقت تنها نگذارند؛ حالا كه او از خانواده و اقوام خویش دور افتاده است، ما باید جای آن ها را پر كنیم و نباید حسین جای خالی آن ها را احساس كند و خود با همه ی مشغله ای كه داشت، در ایامی كه حسین در اردوگاه بود، هر روز مقداری از وقت خود را صرف حسین می كرد تا این كه عمر حسین تمام شد و او غریبانه در گوشه ی اردوگاه به شهادت رسید، روز شهادت حسین سیّد را دیدم مانند پدری كه فرزند خود را از دست داده باشد، بسیار محزون و گرفته بود، گرچه سعی می كرد حزن و اندوه خود را مخفی كند، ولی غم و اندوه او چیزی نبود كه بشود مخفی نمود.(4)
شهید منصور ستاری
حدود ساعت 8 شب بود كه تیمسار با لباس شخصی به در منزل ما آمدند. ابتدا ایشان را نشناختم. جلو در ایستادند و از اوضاع و احوالمان پرسیدند. سپس گفتند:
- « اجازه می دهید داخل شوم! »
گفتم:-« ببخشید می شود كارت شناسایی شما را ببینم؟ »
چون واقعاً ایشان را نشناختم. پس از اینكه دیدم در كارت نوشته شده منصور ستاری، از كار خودم خجالت كشیدم و معذرت خواهی كردم. ایشان گفتند:
-« اتفاقاً شما كار درستی كردید ».
وارد خانه كه شدند، مقداری قدم زدند و همه ی زندگی ما را ورانداز كردند. فصل تابستان بود و هوا بسیار گرم. ما در منزل كولر نداشتیم و تیمسار متوجه این موضوع شدند. با مقداری میوه از ایشان پذیرایی كردم. كمی نشستند و از پسر بزرگم درباره درس و مدرسه اش پرسیدند. سپس دختر كوچكم را نوازش كردند.
موقع رفتن تأكید كردند، هر مشكلی داشتید حتماً به دفترم زنگ بزنید و پیغام بگذارید. فردای آن روز از دفتر ایشان به من اطلاع دادند كه وامی برایم در نظر گرفته اند. به قسمت وام مراجعه كردم. مبلغ پنجاه هزار تومان وام بلاعوض به من پرداخت كردند. متوجه شدم تیمسار خواسته اند من با این پول كولر تهیه كنم.
بچه های من كم و بیش می دانستند امكاناتی كه دارند از طریق تیمسار تأمین می شود، لذا دلبستگی خاصی نسبت به ایشان پیدا كرده بودند. پس از شهادت تیمسار آن ها دل شكسته و آزرده خاطر شدند. بخصوص پسر بزرگم كه مدتها گوشه گیر شده بود.
من و فرزندانم همیشه از ایشان به عنوان یك پدر دلسوز یاد می كنیم و برای روح بزرگش فاتحه می خوانیم.(5)
پی نوشت ها :
1. جرعه عطش، صص 72، 36، 32، 31، 29، 27، 23، 24، 20،21 و 18.
2. قاف عشق، ص 63.
3. شهردار خوبو، صص 37-38، 42 و 52.
4. ابرفیّاض، ص 126.
5. پاكباز عرصه ی عشق، صص 198-199.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}